۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

The aha moment


من از همون روزهای خیلی کوچیکی، دقیقا از روزی که شونصد تا مارمولک رو دونه دونه پریدم روشون و کشتم، احترام خاصی  برای مارمولکها قائل شدم.

دلیلش هم این بود که وقتی دُم مارمولک کنده میشد هنوز حرکت میکرد. وسط آتیش سوزوندنهای* اونروز، یه مباحثه ای کردیم در این مورد با بقیه بچه ها و نتیجه این شد که جسد آدمهای بد بعد از مردن به مارمولک تبدیل میشه و این روح آدمای بده که تو دُم مارمولکها هنوز زنده است و داره عذاب میکشه.

تو اون لحظه حساس که هنوز دم یکیشون داشت جلوی پام بالا و پایین می پرید با خودم فکر کردم شاید منم یه روزی مارمولک شدم... فکر کردم اینا هم جونشون مثل جون یه آدمه.

بعد از اون روز دیگه به هیچ مارمولکی دست نزدم. تو چشم هیچ مارمولکی نتونستم نگاه کنم. حتی به هیچ مارمولکی نتونستم بگم بالای چشمت ابرو... هنوز هم وقتی میگن فلانی آدم مارمولکیه، فکر میکنم روح کدوم آدم بدی رفته تو وجودش.


* شفاف سازی: کلا رابطمون با حیوونای ریز و درشت خیلی خوب بود... ولی اونروز آدم بزرگتری خونه نبود و قصد کرده بودیم برا خودمون آتیش بسوزونیم. زیر گلدونای سفالی کنار باغچه رو آتیش زدیم. مارمولکها از تو خونه شون فرار کردن بیرون و من مسئول شدم که بپرم روشون و باقی قضایا.

پ. ن. علمای دیگه ای هم اعتقاد دارن خدا آدمهای بد رو سوسک میکنه! الله اعلم.


photo: National Geographic

هیچ نظری موجود نیست: