۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

Painfully Logical

چند سال پیش یه بار یه نفر کتاب «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» نادر ابراهیمی رو داد بخونم. بعدش نظرم رو پرسید.
گفتم من که نفهمیدم. هر چی خوندم اتفاق خاصی نمی‌افتاد تو کتاب. موضوع بیشتر حول مربای بهارنارنج بود...
حالا که معنی اون نگاه عاقل اندر سفیهی رو که اون موقع بهم شد رو می‌فهمم، به خودم کلی می‌خندم و می‌فهمم شاعر احتمالا در مورد آدم‌هایی مثل من گفته بوده چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

---------------------------------------

پ.ن.: اون موقع ذهنیتم این بود که یه کتاب یا باید یه چیزی به دانسته‌های آدم اضافه کنه، یا حداقل این‌که یه داستان باشه که بشه ازش یه نتیجه اخلاقی یا غیراخلاقی گرفت... یعنی خیلی درکی از چرایی نوشته شدن یه مشت حرف قشنگ نداشتم. هر چند الان هم مطمئن نیستم درکم، درک درستی باشه، ولی همین که میدونم همین حرف‌های قشنگ میتونن به اندازه دانسته‌های آدم کاربردی باشن در زندگی (منظور کاربردهایی فراتر از گرفتن نمره در امتحان انشا)، خودش خیلی پیشرفت بزرگی محسوب میشه برام.

هیچ نظری موجود نیست: