۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

"It gets late early out there"

یه-روز مره نویسی:
یه روز بابام با قطار رفت مسافرت. شبش همه زنگ میزدن و احوالش رو می‌پرسیدن. اولش عادی بود، ولی کم کم تعجب کردیم تا اینکه فهمیدیم اخبار سراسری گفته قطارشون تصادف کرده، کلی آدم توش کشته شدن...

امروز مره نویسی:
امروزم هم آدم‌ها یه جور مهربونی شده بودن، هی احوالم رو می‌پرسیدن... یکهو دلم ریخت. فکر کردم نکند من هم تمام شده‌ام، خودم خبر ندارم... بالاخره همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می‌افتد.* گفتم پیش‌دستی کنم، برایتان آگهی تسلیتی بفرستم:
- فردا وقتی ساعت چهار بار نواخت*، به صرف چای، فاتحه‌خوانی و سلام و علیک.
- مکان: قهوه‌خانه کریشف


* شعر فروغ فرخزاد
title: --Yogi Berra

۲ نظر:

ناشناس گفت...

Ey baba, ghalat kardam pm daadaam kho :D

zohreh گفت...

lol!
akhe, emrooz 4-5 nafar boodan :p